سیر نمی شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من...
"مولانا بلخی"
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم "
میتوان در بازوان چیرهء یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود...
«فروغ فرخزاد»
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
مرحوم حسین پناهی
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناكش .
باغ بی برگی ،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله ی زر تار پودش ، باد.
گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا كه خواهد یا نمی خواهد.
"مهدی اخوان ثالث"
پاییز تو راه و من دارم از خوشحالی بال درمیارم....!!
بهترین فصل عمر تا ابد....
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ...
"شاملو"
نمی خواهم بمیرم! نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟ کجا باید صدا سر داد در زیر کدامین آسمان روی کدامین کوه؟ که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد! کجا باید صدا سر داد؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر، آسمان کور است نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر می دارم به دوشم گر چه بار غم توان فرساست وجودم گر چه گردآلود سختی هاست نمی خواهم از این جا دست بر دارم! تنم در تار و پود عشق انسان های خوب نازنین بسته است دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق با این مهر، با این ماه با این خاک ، با این آب ... پیوسته است مراد از زنده ماندن امتداد خورد و خوابم نیست توان دیدن دنیای ره گم کرده دررنج و عذابم نیست هوای هم نشینی با گل و ساز و شرابم نیست جهان بیمار و رنجور است دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست اگر دردی ز جانش بر ندارم ناجوانمردی است نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسان ها بیاموزم بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردائی ، چه دنیایی! جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... نمی خواهم بمیرم ای خدا! ای آسمان! ای شب! نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زورست! «فریدون مشیری»
این بود وفا داری و عهد تو ندیده
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده…
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
...
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی ن
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
از دولت محزونان وز همت مجنونان
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
...
"سهرابــــ سپهــــری"


از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشنهای زمستانیت کند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیت کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند...
"فاضل نظری"
.: Weblog Themes By Pichak :.